کودتای شوروی‌وار ترامپ علیه واقعیت

فریزر مریت

دموکراسی آمریکا با بحرانی بی‌سابقه روبروست. پیروزی دوم ترامپ چیزی فراتر از یک شکست سیاسی ساده یا نشانه‌ای از قطب‌بندی سیاسی است — این پیروزی به معنای حمله‌ای نظام‌مند به واقعیت مشترک و پاک‌سازی تدریجی حقیقت عینی است.

آمریکا اکنون آنچه را که پژوهشگران «فرا-نرمال‌سازی»[1] می‌نامند تجربه می‌کند — کودتایی خاموش علیه واقعیت که در آن واقعیت با نسخه‌ای مصنوعی و مهندسی‌شده جایگزین می‌شود و شهروندان را در وضعیتی گیج‌کننده و غیرواقعی گرفتار می‌سازد. این توهم گسترده اجتماعی که میلیون‌ها نفر در نتیجه رسانه‌های تبلیغاتی و اطلاعات نادرست در مقیاس صنعتی به «واقعیت‌های جایگزین» باور دارند، برای آمریکایی‌ها پدیده‌ای نوظهور است. اما سابقه تاریخی دارد: ساختن واقعیت جعلی در اتحاد جماهیر شوروی.

در دهه پایانی شوروی، شهروندان در تناقضی عجیب زندگی می‌کردند: می‌دانستند دولت درباره فروپاشی کشور دروغ می‌گوید، اما می‌دانستند مقاومت بی‌فایده است. با وجود فساد گسترده و زندگی تقریباً نیمی از جمعیت در فقر، حکومت همچنان وانمود می‌کرد همه‌چیز خوب است. مردم در این داستان دروغین اشتراکی شرکت می‌کردند، نه از سر باور، بلکه چون مواجهه با فروپاشی ترسناک‌تر از ادامه تظاهر بود.

این پدیده — فرا-نرمال‌سازی — توسط انسان‌شناس «آلکسی یورچاک» در کتاب مهمش «همه‌چیز برای همیشه بود، تا اینکه دیگر نبود» نام‌گذاری شد. برخلاف تبلیغات ساده، فرا-نرمال‌سازی به معنای فریب نهادینه‌شده است؛ جایی که دروغ‌ها به‌طور سیستماتیک در ساختارهای اجتماعی ادغام می‌شوند. در چنین سیستم‌هایی حتی نخبگان سیاسی هم می‌دانند اوضاع خراب است، اما همه همچنان نمایشی از نرمال بودن اجرا می‌کنند چون هیچ‌کس نمی‌تواند جایگزینی قابل‌تصور را در ذهن تصور کند. آدام کرتیس در مستند خود به نام فرا‌نُرمال‌سازی به بررسی ارتباط این مفهوم با دموکراسی‌های غربی پرداخت و هشدار داد که واقعیت هرچه بیشتر «بدتر و عجیب‌تر» می‌شود، چرا که اختلالات بنیادین در حال چرکین شدن هستند.

آمریکا اکنون همه نشانه‌های کلاسیک فرا-نرمال‌سازی را بروز می‌دهد. حقیقت عینی هر روز دست‌نیافتنی‌تر می‌شود. چارچوب‌های تحلیلی مهم کنار گذاشته می‌شوند و تئوری‌های توطئه ارزان‌قیمت جای آن‌ها را می‌گیرند. واقعیت در دریای پادکست‌ها، کلیپ‌های تیک‌تاک، و گفتمان‌های سیاسی بر اساس میم‌ها غرق می‌شود. ساختار اطلاعاتی ایالات متحده به جایی رسیده که دروغ نه‌تنها رایج، بلکه ساختاری و حیاتی شده است؛ چون سیاستمداران ناتوان از حل بحران‌ها هستند.

در دوره اول ریاست جمهوری‌اش، ترامپ این تحریف واقعیت را با دروغ‌های سازمان‌یافته تجسم بخشید: اعلام اینکه انتخابات قانونی «دزدیده شده»، جلوه دادن کیفرخواست‌های جنایی به‌عنوان آزار سیاسی، رد علم تغییرات اقلیمی به‌عنوان «حقه چینی ها»، و ادعا اینکه بیماری همه‌گیر که بیش از یک میلیون آمریکایی را کشت، به‌طور جادویی «ناپدید» خواهد شد. هر یک از این دروغ‌ها مثل آجرهایی برای ساختن هزارتویی زندانی‌کننده بودند؛ به‌طوری که حتی آن‌هایی که می‌توانستند دیوارهای دروغ را ببینند، احساس ناتوانی در ویران کردنش داشتند.

۶ ژانویه

شاید عمیق‌ترین نمونه این تحریف واقعیت، بازنویسی ترامپ از کودتای ۶ ژانویه باشد. توانایی او در فریب دادن ۹۰٪ جمهوری‌خواهان برای باور اینکه آن شورش خشونت‌آمیز صرفاً «بازدیدی توریستی» توسط «تماشاگران» بوده که پلیس کنگره آن‌ها را «بغل و بوس» کرده، حیرت‌انگیز است.

این جعل آگاهانه تاریخ از دو جهت نیازمند بررسی دقیق‌تر است: نخست، بسیاری از آمریکایی‌ها نمی‌دانند که پنج افسر پلیس جان خود را از دست دادند؛ دوم، یادآوری این قهرمانان می‌تواند راهنمای خروج ما از این هزارتوی فرا-نرمال باشد.

هاوارد لیبنگود، جفری اسمیت، کایل دی‌فریتاگ، گانتر هاشیدا — چهار افسر پلیسی که پس از دفاع از کنگره در ۶ ژانویه، خودکشی کردند. آن‌ها برای حدود پنج ساعت با شجاعت با جمعیت خشن مقابله کردند، برخی آسیب‌های جسمی جدی دیدند، اما این زخم‌های روحی بود که آن‌ها را کشت.

وزارت دادگستری به‌طور رسمی مرگ لیبنگود و اسمیت را در حین انجام وظیفه به رسمیت شناخت و پیوند مستقیم میان آسیب‌های روانی آن روز و خودکشی‌های بعدی‌شان را تأیید کرد. دی‌فریتاگ و هاشیدا که تقریباً شش ماه بعد خودکشی کردند، به دلیل محدودیت بوروکراتیک ۴۵ روزه، از این شناسایی رسمی محروم شدند — گویی آسیب روانی باید به مهلت‌های کافکایی پایبند باشد.

در مرکز این تراژدی، برایان سیکنیک قرار دارد، افسر پلیسی که در جریان حمله دچار سکته شد و در ۷ ژانویه درگذشت. او که با اسپری مواد شیمیایی مورد حمله قرار گرفته بود، جان خود را فدا کرد و احتمالاً جان بسیاری از اعضای کنگره را نجات داد.

در سال ۲۰۱۶، ترامپ با افتخار گفته بود می‌تواند «در وسط خیابان پنجم بایستد و به کسی شلیک کند» بدون اینکه رأی از دست بدهد. اما واقعیت از این هم بدتر بود: او خشونت جمعی را تحریک کرد که به مرگ چند افسر، زخمی شدن حدود ۱۴۰ پلیس، و نزدیک شدن به فروپاشی دموکراسی آمریکا انجامید. رای دهندگان نه فقط به او امکان دادند از پاسخگوئی قانونی فرارکند بلکه به انتخاب او برای دوره دوم به او پاداش دادند.

در اولین روز بازگشتش به کاخ سفید، ترامپ با امضای یک فرمان اجرایی که حدود ۱۵۰۰ نفر از شورشیان ششم ژانویه را عفو می‌کرد – افرادی که در واقع باید به‌درستی «تروریست‌های داخلی» نامیده شوند – سنت‌های چندصدساله ریاست‌جمهوری را درهم شکست. در حالی که خانواده‌های پنج افسر هنوز در سوگ عزیزان‌شان هستند که دردفاع از ساختمان کنگره درامریکا درگذشته اند، عاملان آن خشونت‌ها آزاد شدند. انریکه تاریو (رهبر پراد بویز) و استوارت رودز (بنیان‌گذار اوث‌کیپرز)، که به ترتیب به ۲۲ و ۱۸ سال زندان محکوم شده بودند، در میان ۱۴ رهبر شبه‌نظامی آزادشده بودند. پس از آزادی، هر دو نفر بدون هیچ نشانه‌ای از پشیمانی، خواهان انتقام ترامپ شدند. تاریو گفت: «موفقیت، انتقام است.»

برای مایکل فنون، افسر پلیسی که از ساختمان کنگره بیرون کشیده شد، بی‌هوش مورد ضرب و شتم قرار گرفت و چند بار با شوکر به گردنش زدند (که باعث حمله قلبی او شد)، این عفوها فقط یک تصمیم سیاسی نبود — آن‌ها تهدیدی برای جان او بودند. چهار مهاجمی که تقریباً او را کشتند ودرمجموع به 30 سال زندان محکوم شده بودند، اکنون آزاد در خیابان‌ها قدم می‌زنند. فنون با لحنی فرسوده و دل‌سرد، چیزی گفت که نشانه‌ای از شهروندی در جامعه‌ای فرا-نرمال است:

«حاکمیت قانون در این کشور مرده است. عدالت کیفری در این کشور مرده است.»

نگاه به گذشته، حرکت به سوی آینده

در حالی که ترامپ ایالات متحده را وارد دوران به‌اصطلاح «عصر طلایی» خود می‌کند، او آغاز به تخریب نهادهای محافظ دموکراسی کرده و کشور را با نسخه‌ای از فرا-نرمال‌سازی به سبک مگا (MAGA) آشنا می‌سازد. بهای چشم‌پوشی از واقعیت — از آزادسازی بیش از هزار تروریست داخلی گرفته تا هم‌سویی با دیکتاتورهایی چون ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه —چیزی کمتر از یک فاجعه تمام‌عیار نیست.

بیایید به یاد پنج قهرمان جان‌باخته در ششم ژانویه شمعی روشن کنیم. باشد که نور آن‌ها در چهار سال پیش رو، چراغ راهی باشد برای عبور شهروندان از میان امواج اطلاعات غلط، گمراه‌کننده و تبلیغات سیستماتیکی که از سوی دولت ترامپ منتشر می‌شود. باشد که این نور، یادآور شکنندگی دموکراسی و وظیفه فوری برای حفاظت از آن باشد. فداکاری آنان بی‌معنا خواهد بود اگر مردم آمریکا برای دفاع از ارزش‌هایی که آن‌ها به خاطرش جان باختند، قیام نکنند.

آمریکایی‌ها باید با عمل مقاومت کنند.اعتراض کنید.سازماندهی کنید . این واقعیت جعلی را نپذیرید. این تجربه نزدیک به ۲۵۰ ساله در حکمرانی دموکراتیک، وابسته به اراده جمعی برای دفاع از حقیقت عینی در برابر کسانی است که می‌خواهند آن را با دروغ‌هایی سودجویانه خود جایگزین کنند. همان‌طور که بنیامین فرانکلین هشدار داد: «شما یک جمهوری دارید—اگر بتوانید حفظش کنید.»نام‌هایشان را به خاطر بسپارید و دلیل مرگ‌شان را فراموش نکنید:

هاوارد لیبنگود. جفری اسمیت. کایل دی‌فریتاگ. گانتر هاشیدا. برایان سیکنیک.

مقاله را به انگلیسی دراین لینک بخوانید.

https://fpif.org/trumps-soviet-coup-against-reality

/


[1] Hypernormalisation

آدرس غلط دادن ترامپ درباره چالش های تجاری درامریکای شمالی

آدرس غلط دادن ترامپ درباره چالش های تجاری درامریکای شمالی

مانوئل پرز روخا

مکزیکی‌ها به شدت از رئیس‌جمهور خود، کلودیا شینباوم، به خاطر مذاکراتش در برابر دونالد ترامپ که روز به روز بیشتر بی‌ثبات و پیش‌بینی‌ناپذیر می‌شود، تمجید کرده‌اند. او در تاریخ 9 مارس صدها هزار نفر را به میدان مرکزی مکزیکو سیتی — زوکالو — کشاند تا برای حاکمیت ملی تجمع کنند، بعد از اینکه ترامپ موافقت کرد تعرفه‌های وارداتی آمریکا بر مکزیک را به تعویق بیندازد. او در سطح جهانی نیز مورد تحسین قرار دارد.

ترامپ پاسخ شینباوم به خواسته‌هایش در مورد کنترل‌ مواد مخدر و مهاجرت را دلیل به تعویق انداختن تعرفه‌ها دانسته است. اما او همچنین موفق شد تعرفه‌ها را با این توضیح به تعویق بیندازد که این تعرفه‌ها بر شرکت‌های آمریکایی، به ویژه تولیدکنندگان خودرو، که از مکزیک صادر می‌کنند، تأثیر منفی خواهد گذاشت.

واضح است که تغییرات نظر ترامپ و تأخیر در اعمال تعرفه‌ها تا دوم آوریل عمدتاً به واسطه دخالت مدیران عامل سه شرکت بزرگ خودروسازی آمریکا: جنرال موتورز، فورد و استلانتیس (که پیش‌تر کرایسلر بود) صورت گرفته است.

به گفته نیویورک تایمز، این مدیران به ترامپ گفته‌اند که تعرفه‌ بر روی خودروها و قطعات خودرو از کانادا و مکزیک سودآوری آن‌ها را با افزودن میلیون‌ها دلار هزینه خراب خواهد کرد. آن‌ها همچنین به نظر می‌رسد که اطلاع داده‌اند که تولید خودرو در این کشورها از مشاغل آمریکایی در تولید قطعات و نمایندگی‌ها پشتیبانی می‌کند.

وضعیت در طرف دیگر نیز همین گونه است. انگیزه صنعت مکزیک تنها حس میهن‌پرستی نیست که آن‌ها را به حمایت از شینباوم در مبارزه برای توقف تعرفه‌ها واداشته است — کسب‌وکارهای آن‌ها همچنین به این زنجیره‌های عرضه مرزی وابسته هستند.

همانطور که پروفسور دیمیتری آناستاکیس از دانشگاه تورنتو می‌گوید:

[این] واضح است که آقای ترامپ هیچ آگاهی از نقشی که رهبری ایالات متحده در ایجاد یک بخش خودروی یکپارچه در آمریکای شمالی ایفا کرده، ندارد. و در حالی که ممکن است او هیچ علاقه‌ای به درک تاریخ نداشته باشد، اما به هر حال در آستانه آموختن درسی تند است: اینکه با حفظ — و حتی تقویت — بخش خودروی یکپارچه منافع کشور او به بهترین شکل تامین می شود،می‌ماند، خواه او آن را بپسندد یا نه».

با وجود «احترام» ترامپ به شینباوم (کلمه‌ای که حقیقتاً برای او بیگانه است)، واضح است که رئیس‌جمهور آمریکا در نهایت به منافع سرمایه‌داران کشورش پاسخ می‌دهد. به عنوان مثال، به دلیل فشار صنعت، او موقتاً وعده‌های خود در مورد تعرفه‌ را که به اتحادیه‌ها مانند کارگران خودروی ایالات متحده داده بود، شکسته است. این اتحادیه‌ها معتقدند چنین اقداماتی می‌تواند کارخانه‌ها و مشاغل را به دیترویت و منطقه‌ی زنگ‌زده بازگرداند.

با وجود جنجال‌ها پیرامون تعرفه‌، مهم است که فراتر از آن‌ها نگاه کنیم و اصول یک رابطه سه‌جانبه را بر اساس حقوق بشر و شغل‌های خوب برای تمامی کارگران آمریکای شمالی برقرار کنیم.

تهدید وضع تعرفه‌ بر مکزیک به نظر من به شدت بزرگ‌نمایی شده است. هرچند درست است که 12 ایالت در مرکز و شمال کشور که بیشتر به سرمایه‌گذاری‌های بومی‌سازی وابسته‌اند تحت تأثیر قرار خواهند گرفت، اما اکثریت صنعت مکزیک از بازارهای صادراتی جدا هستند.

براساس یافته های موسسه ملی آمار و جغرافیا کسب‌وکارهای کوچک و متوسط با کمتر از 250 کارمند 99.8 درصد از اقتصاد ملی را تشکیل می‌دهند و 68.4 درصد از کارگران را استخدام می‌کنند. و طبق گفته دولت مکزیک، تنها 7.8 درصد از صادرات تولیدی مکزیک مربوط به شرکت‌های میکرو، کوچک و متوسط است.

بازنگری برنامه توافق‌نامه ایالات متحده-مکزیک-کانادا (USMCA) که برای سال 2026 برنامه‌ریزی شده باید به جای تمرکزبر حداکثر کردن سود شرکت‌های بزرگ فراملی بر روی روش‌هایی برای حمایت از اکثریت کارگران، کسب‌وکارها و محیط زیست تمرکز کند. اما از آنجا که ترامپ دوباره به ریاست‌جمهوری رسیده است، واضح است که این بحث به مسئله تعرفه‌ها متمرکز خواهد شد، موضوعی که نه تنها در مکزیک، کانادا و ایالات متحده بلکه در سطح جهانی نیز منحرف‌کننده است. ترامپ در آدرس غلط دادن و دروغ‌گویی استاد است.

همانطور که سناتور برنی سندرز بعد از سخنرانی اخیر ترامپ در کنگره گفت: «هدف از تمام این دروغ‌ها تنها ترویج ایدئولوژی نفرت‌انگیز راست‌گرایانه‌اش نیست. این فقط برای تفرقه‌اندازی نیست. این بیشتر از آن است. این یک تلاش استادانه برای منحرف کردن توجه از مهم‌ترین مسائلی است که مردم کشور ما با آن‌ها روبرو هستند، مسائلی که ترامپ و دوستان میلیاردرش نمی‌خواهند به آن‌ها پرداخته شود زیرا پرداختن به آن‌ها به نفع مالی آن‌ها نیست».

به نظر می‌رسد ترامپ علاقه‌ای به برخورد جامع به بازنگری توافق‌نامه USMCA ندارد. این توافق‌نامه تنها در مورد تجارت نیست — این سند شامل 34 فصل است، علاوه بر پیوست‌ها، پروتکل‌ها و توافق‌نامه‌ای در زمینه همکاری اقلیمی. فصول شامل هر چیزی از یک اذعان مبهم به تعهدات قانونی در قبال جوامع بومی تا حقوق بسیار وسیع برای سرمایه‌گذاران خارجی است.

فراتر از تعرفه‌ها، مسائل مربوط به مالکیت معنوی، حقوق مخابراتی و دیجیتال، کسب‌وکارهای کوچک و تغییرات اقلیمی کی و چگونه مورد بحث قرار می‌گیرند؟ سوءاستفاده‌ها از دعاوی حل اختلافات سرمایه‌گذار-دولت (ISDS) کجا به طور عمومی مورد بحث قرار می‌گیرند؟

به جای افتادن در دام تعرفه‌ها، ما باید یک دستور کار تجاری پیشرو برای مردم و کره زمین ترویج دهیم. تنها در این صورت است که می‌توانیم به هدف بلندمدت ایجاد یک منطقه «سه دوستان» با رونق مشترک در آمریکای شمالی دست یابیم.

اصل مطلب را دراین لینک بخوانید.

https://fpif.org/trumps-april-2-deadline-for-new-tariffs-is-a-distraction-from-deeper-north-american-trade-challenges/

Top of Form

Bottom of Form

بحران در بولیوی: مصاحبه با آندره فراری:

«جزر و مد صورتی» در آمریکای لاتین نمونه ای الهام بخش از یک آلترناتیو برای نئولیبرالیسم بود که زندگی میلیون ها کارگر، ستمدیده و مردم بومی را بهبود بخشید. همراه با هوگو چاوز در ونزوئلا و لولا در برزیل، اوو مورالس و حزبش MAS هم اکثریت را در انتخابات سال 2006 در بولیوی به دست آوردند. امروز، MAS در بحران فرو رفته است و رئیس جمهور سابق اوو مورالس و رئیس جمهور فعلی لوئیس (لوچو) آرس برای نامزدی ریاست جمهوری MAS در انتخابات 2025 با یک دیگررقابت می کنند.

ما با آندره فراری، یکی از اعضای Liberdade, Socialismo e Revolução(سازمان بدیل سوسیالیتسی در برزیل) صحبت کردیم تا از این وضعیت درس بگیریم.

س: «جزر و مد صورتی» در ابتدا چه امکانات بالقوه ای را به کارگران در آمریکای لاتین و سراسر جهان نشان داد؟

ج: جزر و مد صورتی بازتابی از موج مبارزه توده ای علیه پیامدهای سیاست های نئولیبرالی و بحران سرمایه داری در آمریکای لاتین است. روی کار آمدن این دولت‌ها پدیده اصلی در این دوره نبود - این دولت‌های چپ جدید در پشت اعتراضات توده ای انتخاب شدند. کل این فرآیند نشان‌دهنده این واقعیت بود که توده‌ها به دنبال یک جایگزین بودند، و این یک نقطه مرجع برای کارگران در سراسر جهان شد. اما برای غلبه بر بحران سرمایه داری و برنامه ریاضتی که برای کارگران به ارمغان آورده است، به یک سیستم کاملاً جدید نیازمندیم. نه جنبش‌های اعتراضی و نه دولت‌های جزر و مد صورتی استراتژی یا برنامه مشخصی برای هدایت راه به سوی انقلاب سوسیالیستی نداشتند، علی‌رغم اینکه این سیاستمداران اغلب از سوسیالیسم صحبت می‌کردند. آنها اساساً از سرمایه داری جدا نشدند، بلکه در نهایت آن را در برابر مبارزات توده ای که پتانسیل انقلابی داشتند، تثبیت کردند.

س: اوو مورالس از کجا آمد؟ آیا حرکت او به سمت راست اجتناب ناپذیر بود؟

پاسخ: مورالس به عنوان رهبر جنبش در مبارزه علیه نئولیبرالیسم ظهور کرد، جایی که یک شورش مردمی تلاش‌های دولت برای خصوصی‌سازی آب و گاز را شکست داد. مورالس در سال 2005 به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد و درآمد حاصل از صادرات گاز در دوران رونق بازار کالا ها به او فضای زیادی برای اجرای اصلاحات اقتصادی داد که به نفع کارگران بود. این به دلیل فشار از پایین توسط جنبش بود، اما در همان زمان مورالس از بالا توسط بورژوازی تحت فشار قرار گرفت. مورالس سعی کرد هم به کارگران و هم به سرمایه داران خدمت کند و به مرور زمان این رویکرد او را بسیار معتدل تر کرد. حرکت مورالس به راست اجتناب ناپذیر نبود. این وضعیت بر ضرورت رهبری انقلابی و مارکسیستی برای جنبش‌های طبقه کارگر تأکید می‌کند. مورالس چنین رهبری را ارائه نکرد، در عوض با سرمایه داران و راست افراطی معامله کرد. بدون برنامه و استراتژی مشخص برای رساندن همه چیز به یک نتیجه سوسیالیستی که از نظام سرمایه داری فاصله می گیرد، جنبشی که او ابتدا از آن بیرون آمده بود و او را به سمت چپ سوق داد، عقب نشینی کرد.

س: نقش امپریالیسم آمریکا در بولیوی چه بوده است؟ چه کسی مسئول توقف کودتا است؟

پاسخ: بولیوی احتمالاً بیشترین کودتا را در بین کشورهای دیگر داشته است! امپریالیسم ایالات متحده اغلب از این کودتاها حمایت می کند تا حداکثر سود را برای سرمایه گذاران خود حفظ کند. این کودتاها بارها توسط جنبش‌های توده‌ای شکست خورده اند. در سال 2019 یک کودتا روی داد که اوو مورالس را از قدرت کنار زد و رئیس جمهور جناح راست ژانین آنیز را منصوب کرد. یک اعتصاب عمومی باعث برگزاری انتخابات جدیدی شد که لوچو آرس در آن پیروز شد. کودتای نافرجام ژوئن گذشته علیه آرس با تهدید اعتراض توده ای شکست خورد. بخشی از ارتش سعی کردند از بحران در MAS برای اجرای یک کودتا استفاده کنند، اما طبقه حاکم بولیوی و امپریالیسم ایالات متحده از ترس برانگیختن واکنش توده ای، حداقل این بار از حمایت از آن خودداری کردند.

س: وضعیت فعلی بولیوی چگونه است؟

پاسخ: در دوره پس از رونق بازارکالاها، تورم در بولیوی از بالاترین ها در منطقه است. کمبود گسترده سوخت و قیمت بالای مواد غذایی وجود دارد. دولت آرس سیاست های ریاضتی اتخاذ کرده است. وضعیت اقتصادی به علاوه بحران در MAS باعث اعتراضات علیه دولت شده است که عمدتاً توسط مورالس تحریک شده است. بنابراین، دولت کنونی نه فقط با جناح راست، بلکه در درون حزب خودهم با رقابت بیشتر مواجه است. بحران در MAS مبارزه بین دو بخش از بوروکراسی حزب است و در واقع هیچ یک از طرفین منافع کارگران را نمایندگی نمی کنند. این خطر واقعی وجود دارد که شکست هر دو طرف به اصطلاح چپ در بولیوی بتواند راه را برای جناح راست، حتی راست افراطی، برای پیروزی در سال آینده باز کند.

س: سوسیالیست ها در این شرایط چه باید بکنند؟

طبقه کارگر به یک آلترناتیو سیاسی با برنامه سوسیالیستی روشن نیاز دارد. برای متوقف کردن جریان راست، وظیفه اصلی پیش بردن مبارزه است، نه درگیر شدن در اختلافات بوروکراتیک درون حربی. سوسیالیست ها باید در مبارزات علیه خصوصی سازی و ریاضت اقتصادی شرکت کنند و یک حزب کارگری واقعی با برنامه سوسیالیستی بسازند. طبقه کارگر بولیوی مطمئناً با شکست تاریخی مواجه نشده است و در دوره بعدی احتمالاً شاهد جنبش‌های جدیدی خواهیم بود که می‌توانند مبنایی برای یک آلترناتیو چپ واقعی در کشور ایجاد کنند که مبارزه را درراستای رسیدن به یک نتیجه انقلابی که برای حل بحرانی که توده های بولیائی با آن روبروهستند، ضروری است به پیش ببرد. درضمن، برای مسائل بولیوی به تنهائی راه حلی نمی توان یافت. این مبارزات باید با مبارزات بین المللی کارگر برای پیروزی پیوند بخورد. به همین خاطر است که بدیل بین المللی سوسیالیستی درراستای پیشبرد مبارزه طبقاتی در جهان فعالیت می کند.

اصل مقاله را دراین لینک بخوانید.

Interview: Crisis in Bolivia - China Worker

درس هائی از انقلاب اسپانیا:

کورمک کلی

انقلاب اسپانیا 1931-1939 یکی از بزرگترین رویدادهای تاریخ طبقه کارگر در قرن بیستم است. کارگران قهرمان اسپانیایی علیه تلاش برای کودتا در سال 1936 توسط ارتش به فرماندهی ژنرال فاشیست مرتجع فرانسیسکو فرانکو، مردی که دو سال پیشتر کارگران اعتصابی در معدن آستوریاس را درهم شکسته بود، قیام کردند.

پیروزی فاشیسم در ایتالیا و آلمان برحساسیت مبارزه در اسپانیا افزود. کارگران در سراسر جهان عواقب وحشتناک پیروزی فاشیست ها را می دانستند. در ایتالیا، پیراهن سیاه ها که توسط بنیتو موسولینی سازماندهی و بوسیله سرمایه داران مسلح و تامین مالی شده بودند، طبقه کارگر را پس از شکست اشغال انقلابی کارخانه ها در سال 1920 به شدت سرکوب کرده بودند

کارگران در آلمان با شکست روبرو هستند

در آلمان، فاشیسم، در قالب نازی های هیتلری، در ابتدا توسط کارفرمایان برای سرکوب جنبش کارگری مورد استفاده قرار گرفت. سرمایه مالی منابع عظیمی را به جنبش هیتلر و نیروهایSA Stormtroopers او سرازیر کرد تا به نهضت بسیار قدرتمند کارگران آلمان حمله کند. پس از سقوط وال استریت در سال 1929 و رکود بزرگ، طبقه حاکم به این نتیجه رسیده بود که تنها نابودی سازمان های کارگری می تواند سیستم آنها را نجات داده و خطر انقلاب را از بین ببرد.

با بدکرداری جنایتکارانه حزب کمونیست آلمان و سوسیال دموکرات ها در مبارزه موثر با فاشیست ها، و با تبعیت کامل از دولت بورژوایی، هیتلر در سال 1933 به قدرت رسید. لئون تروتسکی (یکی از رهبران انقلاب روسیه در کنار لنین) با موشکافی توسعه فاشیسم را در طول ظهور آن در دهه 1920/30 تجزیه و تحلیل کرد. او استدلال کرد که فاشیسم بر اساس یک جنبش توده‌ای از طبقه متوسط ​​استثمار شده و عناصر «طبقه‌زدایی شده» در جامعه (آنهایی که در ناامیدکننده‌ترین شرایط هستند)، برای از بین بردن همه اشکال سازمان‌های طبقه کارگر شکل می گیرد.

تروتسکی خاطرنشان کرد که طبقه حاکم در نتیجه بحران عظیم نظام خود درشرایطی که تنها با زیرضرب گرفتن سطح زندگی کارگران- آن چه که انجامش در یک دموکراسی پارلمانی غیر ممکن است، می تواند حکومت کند، به فاشیسم روی آورده است.

پیروزی فاشیسم در ایتالیا، آلمان و اسپانیا تنها با شکست انقلاب های این کشورها ممکن شد. اشتباهات، خیانت‌ها و حتی فعالیت‌های ضد انقلابی رهبران اصلاح‌طلب و استالینیستی آنها باعث شد تا طبقات کارگر این کشورها بهای هولناکی بپردازند.

در آلمان KPD براساس رهنمود استالین اعلام کرد که بزرگترین حزب کارگری، سوسیال دموکراتها، در واقع "سوسیال فاشیست" هستند و از وحدت با آنها در یک جبهه متحد برای مخالفت با نازی ها خودداری شد. یک جبهه متحد همه کارگران را در یک مبارزه مشترک برای دفاع از منافع طبقه کارگر در برابر بورژوازی ودر این مورد برای شکست نازی ها گرد هم می آورد.

سوسیال دموکرات ها، کمونیست ها و حتی کارگران غیرمتعهد نیز می توانستند برای دفاع از طبقه کارگر به جبهه متحد کشیده شوند.. KPD این تاکتیک را رد کرد و رهبران اصلاح طلب طبیعتاً هیچ علاقه ای به مبارزه جدی علیه سرمایه داران یا مزدوران نازی آنها نداشتند و در نتیجه جنبش کارگری بسیج نشده نابود شد و رهبری اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی چپ زندانی یا حتی تیرباران شدند.

اسپانیا در بحران

برای قرن ها اسپانیا عقب مانده و جامعه ای دهقانی بود. مارکس این کشور را در حال «انحطاط شکوهمند» توصیف کرد. این کشور توسط نخبگان فاسد و منحط، حول سلطنتی که کاملاً قادر به ایجاد یک انقلاب بورژوایی نبود، اداره می شد. در مناطق روستائی نیروی کار زیادی از کارگران روزمزد فقیر و نیمه گرسنه بی زمین وجود داشت که با هزینه ناچیز زنده می ماندند و 80 درصد زنان هم بی سواد بودند.

با این حال، صنعتی شدن سریع در قرن بیستم پرولتاریای کوچک اما قابل توجهی (طبقه کارگر) را ایجاد کرد که می‌توانست به ویژه در کاتالونیا و منطقه باسک ستون فقرات مبارزه باشد. مورخان بورژوایی وقایع اسپانیا در دهه 1930 را به عنوان یک جنگ داخلی توصیف می کنند، اما در واقع این یک انقلاب نیز بود. در سال 1931 پادشاه مجبور به کناره گیری شد و یک دولت جمهوری خواه، اما دست راستی و طرفدار سرمایه داری جایگزین آن شد.

به دنبال افزایش انتظارات اعتصابات بزرگ صورت گرفت و به نوبه دولت هم برای سرکوب آنها دشت یه اقدام زد. ژنرال راست افراطی فرانکو به طرز وحشیانه ای قیام معدنچیان آستوریا در سال 1934 را سرکوب کرد و بیش از 5000 معدنچی را کشت و 30000 نفر را زندانی کرد. این درواقع تمرینی برای جنگ داخلی دو سال بعد بود. معدنچیان، در حالی که شکست خوردند، سلاح های خود را پنهان کردند - آنها می دانستند که به آنها نیاز خواهند داشت!

https://media1.chinaworker.info/2022/10/embed_202210181506481205964.png

معدنچیان آستوریا در سال 1934

در سال 1936 ائتلاف جبهه مردمی متشکل از کارگران و احزاب بورژوایی به قدرت رسید. این پیروزی انتخاباتی انگیزه مهمی برای توده های اسپانیا شد. آنها منتظر اصلاحات از سوی دولت جدید نماندند. روسای فاشیست از کارخانه ها بیرون رانده شدند و حداکثر 44 ساعت کار در هفته بدون از دست دادن حقوق تعیین شد. زمین و کارخانه ها اشغال شدند. کارگران اخراج شده و قربانیان مشابه دیگر مشاغل خود را پس گرفتند. 30000 زندانی سیاسی از جمله تمام زندانیان پس از قیام آستوریا از زندان آزاد شدند. اما، جبهه مردمی به زودی این اقدام متهورانه طبقه کارگر را تضعیف کرد. یک دولت ترکیبی از بورژوازی و رفرمیست ها، در غیاب یک حزب انقلابی توده‌ای، که درواقع دلیل اصلی شکست کارگران اسپانیا بود از تداوم انقلاب جلوگیری کرد. . لئون تروتسکی بعداً جبهه مردمی را به عنوان "توطئه ای برای درهم شکستن اعتصاب" توصیف کرد.

https://media1.chinaworker.info/2022/10/embed_202210181508221000092.png

پوسترهای جبهه مردمی

از آنجایی که اتحاد جماهیر شوروی به دولت تسلیحات می‌فرستاد، حزب کمونیست استالینیستی اسپانیا (PCE) توانست بردولت اعمال نفوذ کند. آنها یک نظریه «مراحل» را مطرح کردند و استدلال شان این بود که توسعه سرمایه داری در کشورهای عقب مانده اقتصادی مانند اسپانیا قبل از انتقال به مرحله بعدی انقلاب سوسیالیستی ضروری است. طبق نظر PCE، جلب سرمایه‌داران «مترقی» و کنار گذاشتن خواسته‌های طبقه کارگر برای شکست فرانکو ضروری بود. باید با بخش‌هایی از بورژوازی اتحاد برقرار می‌ شد و انقلاب سوسیالیستی می‌توانست فعلا منتظر بماند.

انقلاب دائمی

در کشور توسعه نیافته ای مانند اسپانیا، طبقه حاکم ضعیفی وجود داشت که توانایی کمی برای حل مشکلات مالکیت زمین داشت، زیرا سرمایه داران خود یا با طبقه مالک زمین مرتبط بودند وبا خودشان مالک زمین بودنه و مدیون قدرت های بزرگ امپریالیستی بودند. راه حل اشتراکی کردن زمین بود. از هر چهار نفر در اسپانیا سه نفر دهقانانی بودند که به شدت به اصلاحات ارضی نیاز داشتند. درانقلاب، دولت جبهه مردمی قرار نبود اصلاحات ارضی را انجام دهد، بنابراین طبقه کارگر و فقرا برای خود اصلاحات ارضی را انجام دادند.

دهقانان و طبقه کارگر زمین را اشتراکی کرده و کارخانه ها را تصرف کردند و به اداره آنها ادامه دادند. با این حال، آن چه موجب تضعیف انقلاب می شد فقدان هماهنگی ملی بین کمیته‌های کارگری بود که اغلب از احزاب سیاسی تشکیل می‌شدند نه این که نمایندگان کارگرانی باشد که مستقیماً انتخاب شده باشند. همچنین برخلاف بلشویک‌ها در اکتبر 1917 یک حزب انقلابی توده‌ای وجود نداشت تا انقلاب را رهبری کند.

نقش سردرگم آنارشیست ها بر اشتباهات استالینیست ها افزود. در کاتالونیا، اتحادیه کارگری آنارکو سندیکالیست، CNT، پایگاهی توده ای متشکل از مبارزان طبقاتی مصمم داشت. آنارشیست‌ها در هفته‌های آغازین انقلاب، به‌عنوان یک امر اصولی قدرت را رد کردند، اما بعداً به عنوان وزیر به دولت جبهه مردمی ملحق شدند. آنها از یک فرصت طلایی برای تکمیل انقلاب در کاتالونیا بطور شایسته استفاده نکردند. در حالی که رهبران در برج عاج ایدئولوژیک خود بودند، اعضای معمولی آنها در حال ساختن پایه ای برای قدرت طبقه کارگر در سراسر آراگون بودند.

آنها این اشتباه را در «روزهای مه» 1937 تشدید کردند، زمانی که دولت ائتلافی به رهبری نیروهای امنیتی استالینیستی تلاش کرد مرکز تلفن تحت کنترل CNT و کارگران انقلابی در بارسلونا را در اختیار خود بگیرد. طبقه کارگر خشمگین کاتالونیا که ماه ها از دولت کمونیست/لیبرال شکایت داشت، به خیابان ها آمد. جوک آن روزهااین بود که « اگر می خواهی سرمایه داری را نجات بدهی به کمونیست ها رای بده ». در عرض چند ساعت، سراسر شهر سنگر سازی شد. قیام از بارسلونا و منطقه کاتالونیا فراتر رفت و به منطقه آراگون رسید که درآنجا اعضای معمولی آنارشیستها آماده بودند تا برای دفاع از انقلاب بجنگند.

https://media1.chinaworker.info/2022/10/embed_202210181509574493202.png

ملیشای داوطلب در اواخر سالهای 1930 درطول کنترل بارسلونا از سوی کارگران

درمیان جنگ با فرانکو تمایل PCE به استفاده از قهر برای درهم کوبیدن آنارشیستها چیزی کمترا ز ضدانقلاب نبود. رهبران آنارشیستها از کارگران CNT خواستند تا اسلحه ها را برزمین گذاشته به خانه هاشان بروند تا مذاکرات آغاز شود. به سرعت شهر بوسیله 6000 نیروی پلیس به اشغال درآمد. وقتی به ژانویه 1938 می رسیم درتصفیه هائی که شد بسیاری کشته شده و 15000 انقلابی هم بوسیله دولت حمهوری خواه زندانی شدند.

حزب کارگری وحدت مارکسیستی-The POUM

درسال 1935 حزب کارگری وحدت مارکسیستی بوسیله تروتسکیست ها و دیگر سوسیالیست های مخالف استالینیسم تشکیل شد و در منطقه کاتالونیا و ولنسیا خیلی نفوذ داشت. رهبر حزب اندریاس نین گفت که او تحت تاثیر عقاید لئون تروتسکی قرار دارد ولی اگر او فقط به ایده ها و رهنمودهای تروتسکی عمل می کرد انقلاب اسپانیا به احتمال زیاد پیروز می شد. برعکس حزب مواضع اپورتونیستی گرفت و درباره انقلاب در آینده به بحث و مجادله پرداخت درحالی که درفعالیت های روزمره و کلی خود رفرمیست باقی ماند. تعداد اعضای حزب رشد قابل توجهی داشت و در 1936 از 1000 نفر به 70000 رسید و اعضای حدید عمدتا کارگرانی بودندکه از استالینیسم و انارشیست ها ناامید شده بودند. درنامه های متعدد، نین از سوی تروتسکی راهنمائی می شدولی پاسخ داد که انقلاب اسپانیا منحصر به فرد است و حوادث ایتالیا و آلمان به مبارزه دراسپانیا مربوط نمی شود ودر نتیجه، حزب درنهایت هیچ گونه برنامه سیاسی مشخص نداشت. حزب کارگری وحدت مارکسیستی درباره این که طبقه کارگر چگونه می تواند قدرت را به دست بیاورد و آن را حفظ کند هیچ درکی نداشت و درعمل اندکی در جناح چپ احزاب دیگر در حبهه مردمی قرارداشت. موضع گیری حزب درمیانه بین رفرمیسم و مارکسیسم ناب قرارداشت و به همین خا طروقتی فرصت برای انقلاب پیش آمد از تصمیم گیری به جا ناتوان بود.

در «روزهای ماه مه» سال 1937، کارگران با درس گرفتن از اشتباهات سال 1936، خیابان‌های شهرها و شهرستان‌ها را در سراسر کاتالونیا دراختیار داشتند. ولی حزب وحدت کارگری مارکسیستی نتوانیست با رهبری انقلابی توده ها ی خشمگین به حکومت جبهه مردمی و فاشیست ها پایان دهد. برای این کار باید به طبقه کارگرکمک می شد تا درمناطق دیگر هم قدرت را دردست بگیرد برای این که انقلاب به صورت یک انقلاب اصیل کارگری درسرتاسر اسپانیا در بیاید. در عوض، حرب وحدت دوباره به سمت گروه های دیگر در چپ گرایش پیدا کرد.

https://media1.chinaworker.info/2022/10/embed_202210181511318086800.png

مقر POUM بارسلونا، 1937

این گروه ها، به ویژه آنارشیست ها را هم شامل می شد. نین در پاکسازی استالینیستی گرفتار شده دستگیر شد، به طرز فجیعی شکنجه شد و سپس توسط ماموران پلیس مخفی شوروی به قتل رسید. پس از سرکوب خیزش انقلابی، حزب کارگری وحدت تحت سرکوب وحشتناکی قرار گرفته و نابود شد درحالی که استالینیست ها مشتاق ترین عوامل این آزار و سرکوب بودند.

شکست رهبری

در انقلاب اسپانیا بین سال‌های 1931 و 1939، طیف‌های متعددی از احزاب چپ (به استثنای نوع بلشویکی) فرصت یافتند تا ایده‌ها و استراتژی‌های خود را در تنور انقلاب آزمایش کنند و همه شکست خوردند. تروتسکی در مقاله قابل توجه خود، «طبقه، حزب و رهبری»، کسانی را که استدلال می کردند که طبقه کارگر در اسپانیا قدرت را به دست نگزفت چون آمادگی انجام این کار را نداشتند، به چالش گرفت.

این توده‌های اسپانیایی بودند که برای مبارزه با فاشیسم در سال 1936 قیام کرده خود را مسلح کردند. این طبقه کارگر کاتالونیا بود که در «روزهای ماه مه» 1937 قیام کرد. احزاب چپ در آن موقع کجا بودند؟ «نابالغی» پرولتاریا در این مورد به چه معناست؟ تروتسکی می پرسد. واضح است که علیرغم مبارزات شجاعانه ای که توسط توده ها آغاز شد، ائتلاف سوسیالیست های رفرمیست، استالینیست ها، آنارشیست ها وحزب کارگری وحدت با بورژوازی از یک پیروزی واقعی جلوگیری کرد.

از طریق پیوند خود با اتحاد جماهیر شوروی، PCE ادعای اقتدار تنها انقلاب موفق پرولتری در تاریخ را داشت و قادر بود به اسپانیا اسلحه برساند. اما در کنار اتحاد جماهیر شوروی، PCE به یک هیولای استالینیستی ضد انقلاب تبدیل شده بود.

آنارشیست ها اعتراف کردند که CNT می خواست قدرت را در مه 1937 به دست گیرد و می توانست بدون مشکل این کار را انجام دهد، اما رهبران آنها از انجام این کار خودداری کردند.

اعضای حزب کارگری وحدت کارگران انقلابی بودند ولی حرب به جای رهبری مبارزه مستقل برای دردست گرفتن قدرت از سوی کارگران، متزلزل شد و به عنوان ترمزی در مبارزه برای کنش مستقل طبقه کارگر عمل کرد.

برای لئون تروتسکی درس های انقلاب بسیار مغتنم بود. او از روحیه مبارزاتی طبقه کارگر اسپانیا ستایش کرده و اظهار داشت که می‌توانستند ده انقلاب انجام دهند. وارسیدن این انقلاب صرفا یک تمرین آکادمیک نیست. اگر انقلاب اسپانیا پیروز می شد، به یقین جنگ دوم جهانی را نداشتیم. آن چه اتفاق می افتاد، گسترش سوسیالیسم به کل اروپا و فراتر از آن و شکست نازیسم و ​​استالینیسم قبل از 1940 بود. طبقه کارگر از درس های اسپانیا می تواند بیاموزد که متحد او دزانقلاب چه کسی است و چه کس یا کسانی متحد او نیستند. چگونه باید با فاشیسم مبارزه کردو داشتن یک حزب انقلابی چه اهمیت زیادی دارد.

اصل مقاله را دراین لینک بخوانید

https://chinaworker.info/en/2022/10/26/33531/

فراموشکاری استعماری و امپریالیسم در افغانستان

نیوی من چاندا

در غرب، سیاستمداران، فعالان حقوق بشر و حقوقدانان، کارشناسان مهاجرت، و تا حد زیادی عموم مردم، در حال حاضر و شاید به درستی به جنگ در اوکراین توجه دارند. امپریالیسم روسیه دقیقاً به این نام خوانده می شود و پناهندگان اوکراینی در سرزمین اصلی اروپا، در بریتانیا و در ایالات متحده با آغوش باز پذیرفته می شوند. در همین حال، یکی دیگر از همسایگان روسیه، که خود دریافت کننده مداخلات وحشیانه روسیه در دهه 1980 بود، نیز در بحران فرو رفته است، بحرانی که به یقین ساخته خود او نیست. 50 درصد از این کشور محصور در خشکی در آستانه قحطی قرار دارد، کودکان به شدت دچار سوءتغذیه هستند و بر اثر ذات الریه جان خود را از دست می دهند، و اقتصاد در حال "فروپاشی" است. این کشور البته افغانستان است. همانطور که بریتانیا به درستی طرح «خانه‌هایی برای اوکراین» را اعلام می‌کند که وعده اسکان ده‌ها هزار اوکراینی را می‌دهد، سیاست سختگیرانه اخراج «مهاجرانی» که از کاله به رواندا می‌رسند را نیز اجرا می‌کند، سیاستی که احتمالاً افرادی را که از افغانستان، عراق و سوریه فرار می‌کنند هدف قرار می‌دهد - کشور هایی که به درجات مختلف با بلهوسی های امپریالیسم غربی ویران شده اند.

افغانستان در تخیل شاهنشاهی

تقریباً یک سال پیش بود که جهان به تماشای "صحنه های ناامیدکننده" بیرون آمدن از فرودگاه کابل از مردمی که به هواپیماها چسبیده بودند نشست. یعنی آنها که در چشم انداز تسلط قریب الوقوع و کامل توسط طالبان پس از خروج شتاب زده ایالات متحده و بریتانیا که در آخرین لحظه اعلام شد مجبور به فراراز کشور شده بودند. به مدت بیست سال به ما می گفتند که غرب به رهبری آمریکا و ناتو برای محافظت از مردم افغانستان، به ویژه زنان و دفع طالبان شیطانی و زن ستیز، آنجا هستند. حالا غرب داشت افغانستان را تحویل می داد.

اگرچه این عقب نشینی ناگهانی و بداندیشانه نیروهای غربی در نگاه اول گیج کننده به نظر می رسد، رویکرد طولانی مدت به تاریخ افغانستان، و به طور خاص مداخله تاریخی در افغانستان، گواهی می دهد که مداخله تمام عیار غربی های تقریبا همیشه به کنارکشیدن و بی تفاوتی می رسد.

جام مقدس تاریخ‌نگاری غربی، گذشته پر رنگ افغانستان را اساساً یکی از مناسبت‌ها و شروع‌ها می‌داند. یک نمای شماتیک یا یک بررسی «تاریخی» خام چیزی شبیه به این است: تا زمان ماموریت مانتستوارت الفینستون در سال 1807، افغانستان برای اولین بار در نقشه استعماری در اوایل قرن نوزدهم ظاهر شد. پس از یک قرن درگیری و عقب نشینی بریتانیا، در اواسط قرن بیستم برای اهداف نظامی و استراتژیک افعانستان «ناپدید» شدو یا قطعاً اهمیت اش کاهش یافت. اگرچه در دو دهه پس از جنگ جهانی دوم چند پروژه مهم «انسان دوستانه » و «مدرن‌سازی» وجود داشت، اما توجه جهان به جای دیگری معطوف شد. اشغال توسط شوروی در سال 1978 افغانستان را قبل از ناپدید شدن دوباره پس از پایان رسمی جنگ سرد، محکم بر روی نقشه قرار داد. پس از 11 سپتامبر 2001 بر روی صفحه نمایش جهانی افغانستان منفجر شد.

حملات قدرت استعماری ظاهراً تمام‌کننده که با دوره‌های فرار تکمیل شد، نشان‌دهنده تنش در بطن «ایده» افغانستان است، تنشی که از ظهور تحقیقات عمیق قوم‌نگاری و مجموعه‌ای از دانش ظریف و بازتابنده در مورد این کشور جلوگیری کرده است. . با توجه به این خلاء نسبی، بسیاری از کسانی که امروز در مورد افغانستان مطالعه کرده و می نویسند، ناخواسته ابهام و سردرگمی موجود در اسناد دوران استعمار بریتانیا و به طور کلی بایگانی استعمار را بازتولید می کنند.

افغانستان هرگز به طور کامل مستعمره نشد و اغلب در حاشیه امپراتوری، یک فضای مرزی، یک "منطقه حائل" بین دو نهاد معنی دار (روسیه و هند) و یک مهره در بازی بزرگ رقابت امپراتوری ها در آسیای مرکزی در نظر گرفته می شد. اگرچه این تاریخ که بر اساس دیدگاه استعمارگر به جای تجربه زیسته خود افغان ها است، به درستی مورد مناقشه قرار می گیرد اما به زمینه سازی خشونت مادی، فیزیکی و معرفتی که به طور تصادفی بر افغان ها اعمال می شود کمک می کند. با توجه به این وضعیت مرزی، چیزی که من در جاهای دیگر آن را «شبه استعمار» نامیده‌ام، افغانستان همیشه در حاشیه سیاست امپراتوری بود، حتی زمانی که موضوع مداخله وحشیانه و بازسازی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بوده است. برای مثال، مرز شمال غربی، مرز بین افغانستان و هند مستعمره (پاکستان کنونی) برای دهه‌ها تابع چیزی بود که بریتانیایی‌ها به طور تعبیری آن را «حکومت غیرمستقیم» می‌نامیدند که در عمل به معنای درگیری شدید و مداخله خشونت‌آمیز در صورت صلاح دید، و کنارکشیدن. زمانی که «آشوب» غیرقابل حل تلقی شد.

سیاست فراموشکاری استعماری

بالا و پائین رفتن های توجه امپرطوری به افغانستان طی قرن‌ها با نحوه نمایندگی، تعامل و تفکر افکار عمومی غربی، رسانه‌ها و سیاست‌گذاران غربی در افغانستان اتفاق افتاد. با وجود اینکه محققان در افغانستان و خارج ازآن تحقیقات بسیار عالی و دقیقی انجام داده اند و این افسانه را که افغانستان ذاتاً عقب مانده، مستعد جنگ، گورستان امپراتوری ها و غیره است، رارد کرده اند، ولی این استعاره ها همچنان تصویر ما از افغانستان را مخدوش می کند.

طعنه آمیز است که غرب (به ویژه بریتانیا و ایالات متحده) عمیقاً درپیدایش همان وضعیتی که با شور و اشتیاق و شدیداً آن را محکوم می کنند، دخیل بوده اند. طالبان، همانطور که به طور گسترده مستند شده است، در خلاء ظهور نکرده اند، بلکه از دسیسه های ژئوپلیتیکی ایالات متحده امریکا در پس زمینه جنگ سردی که توسط نیابتی ها بصورت جنگ داغ درآمد و عمدتاً با تمایل به کنترل منابع، قلمرو و جمعیت بخش عمده جهان، به وجود آمدند. به همین ترتیب، بازگشت طالبان، قویتر از همیشه، ناشی از تمایل ذاتی افعان ها به جنگ و تعصب مذهبی نیست و قطعاً به این دلیل نیست که مردم افغانستان آنها را دوست دارند و آنها را گرامی می دارند، بلکه صرفاً به این دلیل است که اشغال افغانستان توسط ایالات متحده و متحدان آن سرکوبگرانه، فاسد و به نفع اکثریت قریب به اتفاق افغان ها نبود. طالبان برروی این مخالفت ها سرمایه گذاری کرده و وعده آرامش، امنیت و غذا دادند. اگرچه آنها با توجه به سوابق خود و قضاوت بر اساس گزارش‌هایی که امروز از افغانستان می رسد، به این وعده ها عمل نکرده‌اند و احتمالاً عمل نخواهند کرد، ولی حداقل به‌عنوان یک سازمان سیاسی و گروه مذهبی افغانی دیده می‌شوند نه به صورت مهاجمان خارجی. بسیاری از افغان‌ها بار دیگر طالبان را انتخاب کردند، زیرا گزینه‌ دیگری برای آنها وجود ندارد.

این غیرقابل انکار است که یک خطر واقعی و مادی برای زندگی، معیشت و زندگی در رژیم مستبد طالبان وجود دارد. با این حال، ناجی لیبرال سفید روی هم رفته تنها دو موضع توهم آلوددارد: (1) ناله مداوم از وضعیت موجود در افغانستان، گاهی با ترحم و گاهی با انزجار، و (2) پاک کردن افغانستان از روایت سیاسی مسلط، یعنی، تقلیل افغانستان به حاشیه پوشش خبری و سیاست مرتبط.

اولین مورد را می‌توان به‌ویژه در تصویرهای لیبرال فمینیستی از زنان افغان به‌عنوان آن چه که باید نجات داده شوند، مشاهده کرد که آنها رابه عنوان یک حوزه انتخابیه ماقبل سیاسی همگن و تمایز ناپذیر تصویر می کند، حوزه ای که گذشته ای بسیار طولانی و درخشان دارد.

دوم، گرایش فوق الذکر هم به صرف وقت، تلاش و منابع برای افغانستان در زمان بحران های حاد سیاسی محدود می شود.

هر دوی این موارد به دلایل متعددی تاسف‌آور هستند، اما به‌ویژه تکان‌دهنده هستند، زیرا بر اساس انکار کامل هر گونه همدستی در ایجاد همان «افغانستانی» است که یا برایش وقت ندارند یا فقط به شدت از آن متنفرند. این مسئولیت گریزی امپریالیسم در شکل‌دهی عمیق حال سیاسی کنونی افغانستان به پیوند مضاعف و انتخاب نادرست بین تهاجم وحشیانه بیرون یا پدرسالاری محلی و حکومت دیکتاتوری مردم افغانستان کمک می‌کند.

این قاطعانه تاییدی بر این دیدگاه اغلب دلسوزانه نیست که افغانها هیچ نمایندگی ندارند. این صرفاً به رسمیت شناختن مقیاس و ماهیت ساختاری نابسامانی سیاسی ای است که آنها با آن روبرو هستند. در واقع، این فراخوانی برای تمرکز مجدد افغان‌هایی است که در چندین جبهه با سرکوب مبارزه کرده‌اند. بدون افتادن در دام فضولانه همدلی یا از آن بدتر، همدردی از راه دور، فوری‌ترین کار این است که به جای فراموش کردن سیستماتیک همان صداهایی که خود را وقف افشای شرارت‌های دوقلوی اقتدارگرایی طالبان و مداخله‌گری امپریالیستی کرده‌اند، آن را باید تقویت کرد. کمک های توسعه، دسترسی به پناهندگی و شاید گفتگو در مورد غرامت نیز باید روی میز باشد. گرایش های غربی به فراموشکاری استعماری، یا توسل به کلیشه های هولناک درباره قبرستان امپراتوری ها، جنگ سالاران قبایل، و زنان با برقع آبی رنگ که باید نجات داده شوند، تنها به تشدید مشکلات کمک می کند. حتی برای آن دسته از ما که منتقد مداخله غرب هستیم و عمدتاً بخشی از چپ هستیم، افغانستان چالش اخلاقی دشواری را فراهم می‌کند: چگونه می‌توانیم از مردم حمایت کنیم بدون اینکه رژیم وحشتناکی را تأیید کنیم؟ چگونه می توانیم از این سردرگمی خلاص شویم که دارد به آینده همین کسانی که با امواجی از فاجعه روبرو هستند، شکل می دهد. یک بار دیگر باید بگوئیم این آن چیزی نیست که آنها طالب آن باشند.

اصل مقاله را دراین لینک بخوانید:

https://www.jamhoor.org/read/colonial-amnesia-and-imperialism-in-afghanistan

خانه‌ شیشه  ای: دو روئی دولت موقت بنگلادش

خانه‌ شیشه ای: دو روئی دولت موقت بنگلادش

تیم لارکین

سال نو که بیاید شش ماه از زمانی را نشان می‌دهد که دولت موقت بنگلادش پس از فروپاشی دولت نخست‌وزیر شیخ حسینا به دنبال اعتراضات مستمر هفته‌ها به قدرت رسید. دولت موقت، به رهبری برنده جایزه نوبل، محمد یونس، قول داد که به آنچه آن را "غارت لیگ عوامی" توصیف می‌کند، پایان بدهد. این دولت وعده داد که فساد را ریشه‌کن کرده و اختلاس را پایان دهد. با این حال، کمتر از نیم‌سال پس از شروع کار دولت، به نظر می‌رسد که این دولت در تناقضات و اتهاماتی در مورد تسویه حساب‌های سیاسی درگیر شده است.

نمونه‌ای از این وضعیت: تحقیقات اخیر درباره بنگلادشی‌هایی است که در امارات متحده عربی ملک دارند، و عمدتاً بر کسانی متمرکز شده است که براساس گزارشات موجود با لیگ عوامی ارتباط دارند. تحلیل‌ها نشان داده که ۴۶۱ بنگلادشی مالک ملک‌هایی در اطراف دبی هستند. با این حال، برخی از حذف شده های جالب و قابل توجه وجود دارد.

یکی از کسانی که دراین لیست حضور ندارد، مهرین ساره منصور است، دختر احسان منصور، رئیس جدید بانک مرکزی کشور که توسط دولت موقت منصوب شده است. نگاهی بدون فیلتر به رسانه‌های اجتماعی مهرین زندگی لوکس و پر از تجمل او را نشان می دهد. حساب‌های او پر از تصاویر تعطیلات آفتاب‌خورده، کالاهای برند در کابین‌های کلاس اول، و نمایش‌های بی‌پایان از تفریحات گران‌قیمت است. برای کسی که پدرش خود را به عنوان مبارزی علیه تجملات و فساد معرفی کرده است، ثروت برجسته او یک تضاد آشکار است.

باتوچه به مشکلاتی که اقتصاد بنگلادش در حال دست و پنجه نرم کردن با آنها است، این دوروئی بیشتر به چشم می خورد. تورم به سرعت در حال افزایش است و نرخ بهره به بیش از ۱۲٪ افزایش یافته است. بنگلادشی‌هایی که با این چالش‌ها دست و پنجه نرم می‌کنند، ممکن است به زودی سوالات سختی بپرسند: چگونه دختر احسان منصور می‌تواند در چنین راحتی و تجمل زندگی کند در حالی که کشور تحت فشار مالی شدید قرار دارد؟ و چگونه است که خود احسان منصور می‌تواند در یک «خانه مزرعه» سه‌طبقه شیشه‌ای و فولادی استراحت کند در حالی که دیگران کمربندهایشان را تنگ‌تر می‌کنند؟

به نظر می‌رسد که مدتی است که مهرین در رفاه لوکس زندگی می کند. او در نزدیکی واشنگتن دی سی بزرگ شده و به یک مدرسه کاتولیک دخترانه رفته و از سنین پایین به سفرهای مختلفی رفته است. پس از اینکه به گفته خارجی‌ها «لاتاری زندگی لوکس» را برده است، او بر روی جلد مجلات ظاهر شده، لباس‌های برند پوشیده، شغل‌های نخبه‌ای را دنبال کرده و همچنان در حالی که منابع درآمدی مشخصی ندارد، زندگی لوکس خود را ادامه می‌دهد.

در سال‌های اولیه، مهرین چندین فعالیت را دنبال کرده ، از جمله یک وبلاگ محبوب، خط مد، و کسب‌وکار جواهرات، پیش از آنکه در اوایل سالهای بیست‌سالگی به داکا منتقل شود. در آنجا، او تلاش کرد که خود را به عنوان یک رستوران‌دار مطرح کند. اگرچه او ابراز تمایل کرده بود که غذای باکیفیت «با قیمت‌های مناسب برای همه» ارائه دهد، اما رستوران‌های او عمدتاً به مشتریان نخبه‌گرا و به غذاهای گران قیمت غربی و سوشی اختصاص داشتند.

در حال حاضر، مهرین در دبی زندگی می‌کند، جایی که سبک زندگی او نشان‌دهنده ثروت فوق‌العاده است. او اغلب در رویدادهای مد شرکت می‌کند، خودروهای لوکس می‌راند و ساعت‌هایی با قیمت‌های هزاران پوند را به نمایش می‌گذارد که بسیاری از آن‌ها هدیه‌هایی از پدرش بوده‌اند. علی‌رغم اینکه خود را کارآفرین معرفی می‌کند، ولی به ندرت در رسانه‌های اجتماعی‌اش به فعالیت‌های تجاری فعال خود اشاره می‌کند.

یکی از معدود ابتکارات شناخته‌شده او، بنیاد Watchers است که به کودکان فقیر غذا، آموزش و خدمات بهداشتی ارائه می‌دهد؛ اما این بنیاد در سال‌های اخیر فعالیت زیادی نداشته است. صفحه فیسبوک این بنیاد از سال ۲۰۲۳ بی‌حرکت باقی مانده و وب‌سایت آن همچنان اعلام می‌کند که «به زودی راه‌اندازی خواهد شد». مهرین از می ۲۰۲۱ تاکنون هیچ اشاره‌ای به این بنیاد در حساب‌های اجتماعی خود نکرده است. با این حال، او به طور مداوم دیگر جنبه‌های زندگی خود را، از جمله خریدهای تجملاتی، حضور در گالاهای ارزهای دیجیتال، و دکوراسیون داخلی لوکس «خانه جایگزین» او در داکا مستند کرده است.

سخت است که نپرسیم چرا روزنامه دیلی استار جزئیات سبک زندگی بین‌المللی پر تجمل مهرین را نادیده گرفته است. شاید دولت موقت مداخله کرده است؟ بالاخره، وقتی دختر رئیس بانک مرکزی کشور در حال سفر به سراسر جهان است و پدرش نرخ بهره را به بیش از ۱۲٪ افزایش می‌دهد و تورم به شدت بالا می‌رود، این تصویر خوبی نیست.

در نهایت، این وضعیت یک سطح اساسی از دوروئی در بالاترین سطوح دولت موقت را برجسته می‌کند. همانطور که رژیم جدید به دنبال انتقام و سرزنش دیگران برای مشکلات اقتصادی خود است، شاید نگاهی به پشت پرده نشان دهد که آن‌ها آن‌طور که خود را به عنوان نماد فضیلت معرفی می‌کنند، نیستند.

https://intpolicydigest.org/a-house-of-glass-the-hypocrisy-of-bangladesh-s-interim-government

/

8  مارس به بورژوازی تعلق ندارد

روز جهانی زنان کارگر، ۸ مارس، ریشه در مبارزات طبقه کارگر دارد. امروز، طبقه ما با حملات اقتصادی عظیم از سوی همان دشمنی که به طور فزاینده‌ای جنگ نظامی را بهترین راه‌حل بحران خود می‌بیند مواجه است، و زنان کارگر بیش از حد معمول هزینه این بحران را پرداخت می‌کنند.

تصویر برای زنان کارگر ناامیدکننده است. در ایالات متحده، قانونی بودن سقط جنین در بسیاری از ایالت‌ها کاهش یافته است. در ایران، زنانی که از قانون حجاب سرپیچی کرده و علیه دولت اعتراض می‌کنند، تحت سرکوب وحشیانه قرار می‌گیرند. در اینجا و در دیگر نقاط، قتل‌های زنان شمارش‌ناپذیر هستند. در سراسر جهان، خشونت مردسالارانه بر زنان تحمیل می‌شود. برای حامیان "پیشرفت دموکراتیک" هیچ توضیحی برای این پسرفت وجود ندارد. برای تمام افتخاراتی که سرمایه‌داری ادعا می‌کند که بشریت را آزاد کرده است، تاج آن به گونه هراس آوری آغشته به خون زنان کارگر است.

دولت سرمایه‌داری می‌تواند حقوق را به همان سرعت و به طور دلخواه اعطا کند که آن‌ها را لغو کند. بدتر از آن، درخواست‌های فمینیست‌های لیبرال برای "حقوق زنان" به بهانه‌ای برای توجیه بربریت اغلب علیه زنان تبدیل شده است،. برای نجات زنان در افغانستان و یمن از دست مردان "وحشی" خود، اپراتورهای "انسان‌دوست" پهپادهای نظامی ایالات متحده موشک‌های "انسانی" به جشن‌های عروسی شلیک می‌کنند. برای "آزادسازی" غزه از چنگال "حماس عقب‌مانده"، همان ارتش "پیشرفته" اسرائیل خانه‌ها را به توده‌ای از ویرانه‌ها تبدیل می‌کند.

جامعه سرمایه‌داری سیستمی اجتماعی است که با خود لجن‌زار قرون را به همراه دارد. شوینیسم گذشته تغییر می‌کند تا با منطق سرمایه سازگار شود. هیچ چیزی نمی‌تواند مانع از آن شود که سرمایه‌داری هم فمینیست و هم مردسالار باشد، تا زمانی که فمینیسم بورژوایی به زنان کارگر اجازه دهد که همچنان توسط زنان بورژوا استثمار شوند. اگر شکاف دستمزد بسته می‌شد، اگر رئیس‌جمهور یک زن بود و اگر ثروتمندترین افراد سیاره زمین همه زن بودند، باز هم واقعیت این است که سرمایه به طور مداوم نیاز دارد که شرایط عمومی طبقه کارگر را برای سود خود تحت حمله قرار دهد. سرمایه از وضعیت آسیب‌پذیری بخش‌هایی از طبقه مانند زنان کارگر برای کاهش سطح زندگی تمامی کارگران بهره‌برداری می‌کند. اصولاً سرمایه‌داری می‌تواند برخی از این نابرابری‌ها را حل کند، اما فقط به‌طور ظاهری، زیرا ریشه آن‌ها در نابرابری بنیادینی است که مسئول سیستم است، یعنی مناسبات مبتنی بر مزد. به همین دلیل است که برچیدن این شرایط نفرت‌انگیز فقط با شکستن قدرت سرمایه قابل دست‌یابی است.

ما به عنوان کمونیست‌ها، نه به دنبال اتحاد طبقه‌ای برای "حقوق زنان" بلکه به دنبال اتحاد طبقه کارگر برای رهایی زنان و تمامی بشریت هستیم؛ به این معنا که زنان کارگر بخشی از مبارزه کل طبقه کارگر برای پیشگامی و نابودی سیستمی هستند که توده‌های کارگر را استثمار می‌کند.

مبارزه طبقه کارگر راه را برای دنیایی آزاد از زشتی‌های گذشته می‌گشاید: استثمار، جنگ و تضاد اجتماعی. اما این بدان معنا نیست که مبارزه کارگران برای خواسته‌های صرفاً اقتصادی به‌طور خودکار به رهایی واقعی زنان تبدیل می‌شود. برعکس، تنها یک مبارزه سیاسی آگاهانه می‌تواند این کار را انجام دهد. جنبش کارگری باید بشناسد که مبارزه‌اش، مبارزه‌ای برای رهایی انسانی است و تنها از طریق جنبش کارگری است که رهایی انسانی ممکن می‌شود. باید شوینیسم را از صفوف خود بیرون کند تا متحد شود و این امر نمی‌تواند به تعویق بیفتد، زیرا این جزء ذاتی وظیفه تاریخی طبقه ماست. رهایی زنان بدون رهایی کارگران ممکن نیست! رهایی کارگران بدون رهایی زنان ممکن نیست! هیچ رهایی‌ای بدون شکستن انقلابی نظم سرمایه‌داری-بورژوایی ممکن نیست!

اصل مطلب را دراین لینک بخوانید.

https://www.leftcom.org/en/articles/2025-03-20/8-march-does-not-belong-to-the-bourgeoisie

Top of Form